… دیوان همان دم به شهر گریختند. رستم همچنان به دنبال آنها تا دروازه شهر رفت. بسیاری از پایمال شدن مردند. یکهزار تن با زحمت توانستند به شهر درآیند. دروازهها را بستند. رستم با نیکنامی بزرگ برگشت. به چراگاهی نیکو رفت. ایستاد، زین برگرفت، اسب را در سبزه رها کرد. خود آرمید، غذایی خورد، سیر شد، بستری گسترد. دراز کشید و به خواب رفت.
دیوان در انجمن به شورا ایستادند و به یکدیگر چنین گفتند: «بزرگ زشتی بود و بزرگ شرمساری از طرف ما که از یکتنه سوار چنین به شهر پناه بریم. چرا نجنگیم؟ یا همگی بمیریم و نابود شویم و یا کین خدایان خواهیم».
دیوان، آنان که از جنگ جان به در برده بودند با ساز و برگ و سلاح نیرومند مجهز شدند. با شتاب فراوان دروازه شهر را گشودند. بسیار کمانگیر، بسیار گردونهسوار، بسیار پیلسوار، …، بسیاری سوار بر خوک، بسیاری سوار بر روباه، بسیاری سوار بر سگ، بسیاری سوار بر مار و سوسمار، بسیاری پیاده، بسیاری در حال پرواز مانند کرکس و خفاش میرفتند و بسیاری واژگون، سر به پایین و پاها به بالا، غرشی برکشیدند و آتش، شعله و دود رها ساختند و به جستوجوی رستم دلاور رهسپار شدند.
آنگاه رخش آمد تیزهوش، و رستم را بیدار کرد. رستم از خواب برخاست. در حال جامه پوست پلنگ پوشید. ترکشدان بربست. بر رخش سوار شد. به سوی دیوان شتافت. چون رستم از دور سپاه دیوان را دید، به رخش چنین گفت: بیا ای سرور کاری کنیم که دیوان را به سوی جنگل بکشانیم. رخش پسندید. در دم رستم بازگشت. وقتی دیوها چنین دیدند، بیدرنگ هم سپاه سواره و هم پیاده پیش تاختند و به یکدیگر گفتند: «اکنون ارادۀ سردار شکسته و دیگر با ما توان نبرد نخواهد داشت. هرگز رهایش نکنید. او را نبلعید بل چنانکه هست زنده بگیرید تا او را تنبیه دردناک و شکنجهای سخت نشان دهیم».
دیوان یکدیگر را سخت برانگیختند. همگی فریاد کشیدند و از پی رستم روان شدند. در آن هنگام رستم بازگشت و بر دیوان حمله برد. چون شیر دژم بر نخجیر و یا کفتار بر گلۀ رمه و یا شاهین بر خرگوش و یا خارپشت بر اژدها … .
به نقل از:
[دفترچه هفدهمین جایزه تاریخی و ادبی دکتر محمود افشار، اهداشده به دکتر بدرالزمان قریب، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۳۸۷، ص ۴۰-۴۱]
لینک کوتاه: